پاییز جان رفتی؟یلدای,بیچاره را آخر آذر نگاه کن وا مانده انگشت به دهان دختر کوچولوی قصه ما ,گوله گوله اشک می ریزد و باران نمی شود , به او گفته اند باید برف ببارد.می دانی برف با پاییز چقدر تضاد دارند ؟ب بی خوابی ات ......
چشمان خواب آلودم را که باز می کنم ,
با همان سوی تار و منگ تو را می بینم نشسته ای روی صندلی پشت به من رو به روی میز آرایش.
داری موهایت را شانه می کنی و گاه از لای چنگ های فلزی اش آنهایی که شکسته اند را بی خوابی ات ......
دوست داشتم یک شب تاریک زمستان دستت را بگیرم برویم بام شهر روی یک تخته سنگ سخت و یخ زده بنشینیم و خودمان را توی هم آنقدر مچاله کنیم و از حرارت تن هم به هم ببخشیم تا گرم شویم.اینجور گرم شدن ها تا ابد در بی خوابی ات ......